نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
ماری، ماری دلبندم، یک روز تمام کار کرده ام، اما نتوانستم پیش از شب به خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه ی تو، یک آتش ناب است، اسب بالداری که مرا به پشت می گیرد و به به جزیره ای می برد، جزیره ای که فقط ترانه های غریبش را می شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.
روزهایم سرشار از این نگاره ها و آواها و سایه هاست و آتشی نیز در قلبم، در دستانم است. این نیرو باید سراسر، برای من، برای تو و برای آنانی که دوستشان داریم به نیکی تبدیل شود.
آیا تو آن را که در آتشدانی عظیم می سوزد و می گدازد، می شناسی؟ و می دانی که این شرر، هر موجود پلیدی را به خاکستر دگرگون می کند و فقط انچه را که راست است، در روح برجا می گذارد؟
آه، هیچ چیز پر برکت تر از این آتش نیست!
نظرات شما عزیزان: