می اندیشم و ذوب می شوم در شرمِ خویش و در حقارتِ بزرگم.
بر تو آیا چه گذشت، علمدار! آن گاه که بیرقِ سپاهِ کوچکِ برادر، در دستِ تو مانده بود. پس تو دستی برای نگاه داشتنش بر پیکر نداشتی و بیرق بر زمین افتاد. بر تو آیا چه گذشت، سقّا! آن گاه که فغان العطش، از خیمه ها بیرون می پاشید؛ پس تو سقّای کاروان بودی و شرم، خونِ تو را به جوش می آورد.
حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند.
فرزند علی! ذوالفقارت را به آسمان نشانه بگیر و بگذار سُمِ اسبت، زمین را چون قلبِ دژخیمان بلرزاند.
چه کسی است که در برابر تو خواهد ایستاد؟
فرات تورا می خوانَد که دیری است منتظرِ دلاوری چون توست.
گام هایت، آبِ ساکنِ فرات را توفان می کند. بتاز مرد! آنان که در مقابل تو صف آراسته اند، دندان می نمایند. آیا کدام صف در هجومِ اسطوره وارِ تو، از هم نخواهد پاشید؟ نگهبانانِ آب، مبهوت می نگرند. گردبادی گویی برخاسته است، چنان که نینوا، در تاخت و تازش به هم پیچیده است. پهلوانی نشسته بر اسبی دلیر، تیغ علی در دست، مشکِ حسین بر دوش، راهِ فرات می پیماید. پس هر سربازی به سویی می گریزد. آخر، علمدار آمده است.
.jpg)
نظرات شما عزیزان: