عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||||||||||||||||
نويسندگان
لینک دوستان
پيوندهای روزانه
لینک های مفید |
یک روز برادرم (( رضا )) از جبهه به زابل آمده بود . تعریف می کرد که وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگر ها مستقر شدیم . دوستم به من گفت : (( رضا بیا با هم بریم وضو بگیریم که وقت نماز وضو داشته باشیم .)) گفتم : (( فعلا خسته ام ، بعدا وضو می گیرم .)) دوستم به من اصرار زیادی کرد . گفتم (( باشد )) به همراه او از سنگر بیرون آمدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد به عقب که برگشتیم دیدیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است. نظرات شما عزیزان: |
موضوعات وب
آرشيو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
| ||||||||||||||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |