عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.” عبد اللّه بن مسعود گويد: روزي بر فاطمه زهراء - عليها السلام - وارد شدم و عرضه داشتم: همسرت كجا است؟ فرمود: همراه جبرائيل به آسمان عروج نموده است، گفتم: براي چه موضوعي؟! فرمود: بين عدّه اي از ملائكه الهي مشاجره اي شده است; و تقاضا كرده اند يك نفر از آدم ها بين ايشان حكم و قضاوت نمايد; و خداوند به ملائكه وحي فرستاد: خودتان يك نفر را انتخاب نمائيد; و آن ها هم حضرت علي بن ابي طالب - عليه السلام - را برگزيدند. روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت. کسانی که زن نمی گيرند
بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت. داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام! چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش، سرم هوار شدند و فریاد زدندکه : ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر. «فقر هم نعمت است» مردی کالسکه یک بچه شیر خوار را در پیاده رو حرکت می داد. بچه مرتب گریه می کرد و مرد مرتب می گفت: در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت : پس از این که ما بین دارای سوم آخرین پادشاه هخامنشی و اسکندر مقدونی پیغامهائی رد و بدل شد و اسکندر حاضر نگردید که باج و خراج سالیانه را به دربار ایران بفرستد بین این دو پادشاه جنگ در گرفت و ایرانیان در سه جنگ:کرانیکوس،ایسوس و اربل شکست خوردند و قسمت عمده ی کشور ایران به تصرف اسکندر در آمد.درگیر و دار آخرین جنگ وقتی که اسکندر پیروز شد و لشکریان ایران در حال نابودی بودند دو نفر از سرداران دارا موسوم به جانوسیار و ماهیار به عقیده ی خودشان خواستند زرنگی به خرج دهند.این دو نفر سردار خائن فکر کردند حال که قشون ایران رو به نابودی است و ستاره ی اقبال اسکندر در اوج درخشش!بهتر این است که از موقعیت استفاده کنیم و با کشتن دارا خود را نزد اسکندر عزیز و محترم سازیم و بدین وسیله به او نزدیک شویم.از این رو بدون در نظر گرفتن سوابق نعمت و مصالح میهن به دارا زخم مهلکی زدند و او را به حال مرگ در آوردند. در كتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به كوچكترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت میكند: اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد. مشتری خوش تیپی وارد سلمانی یک شهر کوچک شد . آرایشگر ساده با دیدن یک آدم شیک پوش و مرتب در مغازه اش ذوق زده شد و به گرمی از او استقبال کرد . مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که: داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه.اي مي افتد که داشت گريه مي کرد. از وینستون چرچیل پرسیدند: شاعر بي پول (این کلام نقل به مضمون از مرحوم علامه جعفری رحمه الله علیه است) سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت. مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت. مردی از میان جمع بلند شد و گفت: روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد. دو خلبان نابینا که هر دو عینک های تیره به چشم داشتند ، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند ، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند ، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز ، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما ، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند !!! حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قريش كه آنجا بودند، چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص كيست ؟ مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن. روزی پیامبر (ص ) با یاران و اصحاب نشسته بودند پیامبر رو به آنان کردو یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود قلبش شکسته بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته .مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد و دخترک جواب داد : البته من عاشق دستپخت شما هستم . مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت : اه ... حالم را به هم می زنه . مادر تخم مرغ خام به او پییشنهاد کرد دختر گفت : از بوش متنفرم . این بار مادر رو به او کرده پرسید : با کمی آرد چطوری و دختر پاسخ داد که ا ز همه آنها بدش می آد . مادر با چهره ای مهربان و مبین رو به دخترش گفت : بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی که آن ها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت . خداوند نیز این چنین عمل می کند ما خیلی وقت ها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیت ها ( برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است ) و منتهی به خیر می شوند باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند . مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند پرودگار هستی با این که میتواند در هر جایی از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو فقط باید صبور باشی و این مراحل را به خوبی طی کنی . امروز بعد از حدود يك ماه براي اولين بار توانستم قلمي دست بگيرم و خاطره آن روز مصيبتبار را بنويسم. داستان از اين قرار بود كه داخل خودروي پيكان مسافركش از بزرگراه همت به سمت غرب در حال حركت بوديم. همه چيز خوب و عالي بود. هوا بهاري و خورشيد در سينه آسمان آبي و ترافيك هم به قول همان خانم داخل راديو زيبا و در حال حركت بود تا اينكه بغل دستي من به خودروي پژويي كه داشت بين ساير خودروها لايي ميكشيد اشاره كرد و گفت: «عجب دست فرموني داره!» كه اي كاش زبانش را مار ميگزيد و اين حرف را نميزد. بعد از آن بود كه پرواز با پيكان را تجربه كرديم! و فهميديم پرواز كردن كار سادهاي است اما فرود آمدن سخت دشوار است! خلاصه آقاي راننده كه به غيرتش برخورده بود گفت: «جون شما الان سوكسش! ميكنم» و ما هر چقدر سعي كرديم او را از سوسك كردن آن راننده بيچاره منصرف كنيم فايدهاي نداشت كه نداشت. مدام زير لب زمزمه ميكرد: «الان دست فرموني نشونتون بدم كه تا عمر دارين فراموش نكنين» چقدر هم راست ميگفت، واقعا من يكي تا آخر عمرم فراموش نميكنم، البته پرواز با پيكان چيز سادهاي نيست كه براحتي بتوان فراموش كرد. همه چيز داشت بخير ميگذشت تا رسيديم به قسمت فرود پيكان در اتوبان. عرض كردم كه فرود كار سختي است آن هم روي گارد ريل وسط اتوبان ! |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |