عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی !” 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عبد اللّه بن مسعود گويد: روزي بر فاطمه زهراء - عليها السلام - وارد شدم و عرضه داشتم: همسرت كجا است؟ فرمود: همراه جبرائيل به آسمان عروج نموده است، گفتم: براي چه موضوعي؟! فرمود: بين عدّه اي از ملائكه الهي مشاجره اي شده است; و تقاضا كرده اند يك نفر از آدم ها بين ايشان حكم و قضاوت نمايد; و خداوند به ملائكه وحي فرستاد: خودتان يك نفر را انتخاب نمائيد; و آن ها هم حضرت علي بن ابي طالب - عليه السلام - را برگزيدند. 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. 

بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت.

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

کسانی که زن نمی گيرند
آورده اند : شخصی زير بار ازدواج نمی رفت ، رفقاء و دوستان هر قدر با او صحبت می کردند ونصيحتش
می نمودند قبول نمی کرد.
شبی در عالم رويا ديد قيامت بر پا شده و مردم در محشر جمعند ، اما او بسيار تشنه است که قا بل تحمل نيست
می گوید : نگاهی کردم به اطرافم البته تمام هم وغم من اين بود که قدری آب پيدا کنم تا رفع تشنگی از من شود نا گاه
ديدم بچه هائي را که مشگ در گردن و کاسه در دست در ميان جمعيت می گردند به بعضي آب می دهند ، بسرعت
خودم را به آنها رساندم و گفتم :
بمن هم کمی آب دهيد ، بچه ها همه جمع شدند به يکديگر گفتند :
ببينِد اين آقا درميان ما کسی را دارد يا نه ، بعد گفتند : نه کسی را ندارد.
به من گفتند : ای آقا ما از طرف خدا اجازه نداريم بتو آب بدهيم.
من گفتم : چرا مگر شما کيستيد ؟
گفتند : ما بچه ها يی هستيم که سقط شديم و الان از خداوند اجازه گرفتيم که برای پدران و مادران مان آب بياوريم
تا تشنه نمانند.
اين شخص می گويد از فرط تشنگی از خواب بيدار شدم اتفاقا خيلی تشنه بودم آب خوردم به فکر رفتم فردای آن روز
 از رفقاء خواستم ، آستينی بالا زنند تا برای من همسری بگيرند و من در قيامت تشنه نمانم.

 

بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت.

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده! بيشعورا جوابمونو نميدن (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت ميکنيم، خود من تا حالا به چند نفر همينجوري بي محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده اما... 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش، سرم هوار شدند و فریاد زدندکه : ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه…
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم.
رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیه؟؟؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم.
رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!
برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.

برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!! 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

«فقر هم نعمت است»

در زمان حضرت موسی(ع) فقیری به موسی(ع) گلایه کرد از حضرت خواست تا بدرگاه خدا برای او دعائی کند ، موسی(ع) درحق او دعا کرد و بطرف کوه طور حرکت نمود ، بعد از مناجات در هنگام برگشتن ، آن مرد را گرفتار دید ، از حال و روز او پرسید گفتند : این مرد خمر خورده ، عر بده کشیده ، کسی را هم کشته ، اکنون او را برای قصاص آورده اند.
موسی (ع) به حکمت پروردگار عالم پی برد که نداری بی حکمت نیست. 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی کالسکه یک بچه شیر خوار را در پیاده رو حرکت می داد. بچه مرتب گریه می کرد و مرد مرتب می گفت:
-آرام باش آلبر... الان به منزل می رسیم آلبر...
زنی که از کنار آنها می گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشید آقا اما این بچه شیرخوار حرف سرش نمی شود که با او صحبت می کنید و می گویید آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من این حرف ها را به او نمی گویم. آلبر خود من هستم..... 

[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند. 

[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پس از این که ما بین دارای سوم آخرین پادشاه هخامنشی و اسکندر مقدونی پیغامهائی رد و بدل شد و اسکندر حاضر نگردید که باج و خراج سالیانه را به دربار ایران بفرستد بین این دو پادشاه جنگ در گرفت و ایرانیان در سه جنگ:کرانیکوس،ایسوس و اربل شکست خوردند و قسمت عمده ی کشور ایران به تصرف اسکندر در آمد.درگیر و دار آخرین جنگ وقتی که اسکندر پیروز شد و لشکریان ایران در حال نابودی بودند دو نفر از سرداران دارا موسوم به جانوسیار و ماهیار به عقیده ی خودشان خواستند زرنگی به خرج دهند.این دو نفر سردار خائن فکر کردند حال که قشون ایران رو به نابودی است و ستاره ی اقبال اسکندر در اوج درخشش!بهتر این است که از موقعیت استفاده کنیم و با کشتن دارا خود را نزد اسکندر عزیز و محترم سازیم و بدین وسیله به او نزدیک شویم.از این رو بدون در نظر گرفتن سوابق نعمت و مصالح میهن به دارا زخم مهلکی زدند و او را به حال مرگ در آوردند.
چون جنایتکاران؛دارا را از پای در آوردند به نزد اسکندر شتافتند و او را از اقدام خود مطلع نمودند و هلاک دارا را خبر دادند و مزد و انعام خدمت خواستند!
اسکندر از عمل زشت این دو نفر خائن جانی که سالیان دراز از نعمت پادشاه خود برخوردار بوده اند و اکنون برای مال و مقام دنیا به هلاکت پادشاه خود قیام کرده اند خشمگین شد و دستور داد تا آن دو سرهنگ خائن پست را گرفتند و تحت نظر نگاه داشتند اسکندر خود را با عجله به بالین دارا رسانید و از اسب پیاده شد و سر او را به دامن گرفت و از آن واقعه اظهار تأسف نمود و گفت که راضی به قتل شاه نبوده و آن دو از پیش خود به چنین عمل ننگینی دست زده اند.
دارا که در حال مردن و جان دادن بود وصیتی به اسکندر کرد که از آن جمله این بود که دخترش روشنک را به زنی بگیرد و آن دو سردار خائن پست فطرت را مجازات کند.
اسکندر به وصیت دارا عمل کرد و آن دو سرهنگ نمک نشناس را بدار مجازات آویخت و به قولی آنها را تسلیم بستگان دارا کرد و آنها آن دو را کشتند.

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در كتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به كوچك‌ترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت می‌كند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی كن كه دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌كنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بكن! چهار عمل اصلی را كه یاد گرفتی، كافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و كلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید كاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند كفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری كتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی كن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بكن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی كن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هركس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... كتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال كن تو سر گردنه داری زندگی می‌كنی! اگر غفلت كردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند كلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!!! 

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود. 

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد.
ناگهان مردی به حضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.اگر شاه اجازه بدهند امشب به قواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما بعهده ی من،والا من را از این کار معاف کنید.شاه قبول کرد و به او وعده ی انعام داد.
روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین،پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که دیشب از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه باقی نمانده است و اگر به این گفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنان چه در مدت یک ماه؛گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر فرمائید.
شاه فوری دستور داد او را زندانی کردند.از آن روز به بعد شاه از غم و غصه ی مردن؛از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهائی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید.
دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت:یک روز دیگر به وعده تو بیشتر نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.
آن مرد خندید و گفت:قربان؛مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم.عمر دست خداست و بنده یناچیزی مثل من کجا می تواند مرگ سلطان را پیش بینی کند.
چون دیدم اطباءنتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند تصمیم گرفتم برای خدمت به شما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه ی کارم را هم اکنون می بینم.
پادشاه عمل او را پسندید و طیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مشتری خوش تیپی وارد سلمانی یک شهر کوچک شد . آرایشگر ساده با دیدن یک آدم شیک پوش و مرتب در مغازه اش ذوق زده شد و به گرمی از او استقبال کرد .
سپس خمیر ریش را توی دستش خالی کرد . تف گنده ای به داخل آن انداخت و با فرچه شروع به مالیدن ان به صورت مشتری نمود !
مشتری با عصبانیت پرسید : داخل خمیر ریش تف انداختی ؟
سلمانی جواب داد : چون شما مشتری مخصوص ما هستید این کار را کرده ام. برای مشتریان معمولی مستقیماً توی صورتشان می اندازم ..

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟

منبع:داستانهای شگفت شهید دسغیب

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه.اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي.رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي.دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي.دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي.کشد و بهت زده مي.پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي.گويد : نه . تو خونه.ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه.اش بازمي.گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي.شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه. نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي.دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي.کرده آن نامه ها به راستي نوشته. عروسکش هستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه.ها را با اين بهانه. عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي.رساند...

[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

از وینستون چرچیل پرسیدند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما
این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست
این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
سوال می. شود: این دو ابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن. 

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 شاعر بي پول
يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود  

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

(این کلام نقل به مضمون از مرحوم علامه جعفری رحمه الله علیه است)
میفرمودند:
عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه ی آن است. اما معیار ارزش انسانها در چیست.
هر کدام از جامعه شناسها صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.
بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.
اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسها صحبتهای مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد».
وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند 

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
ـ جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی. 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم! 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

” چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . . 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.
استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل.
استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی. 

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دو خلبان نابینا که هر دو عینک های تیره به چشم داشتند ، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند ، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند ، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز ، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما ، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند !!!
در همین حال ، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند ، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها ، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد ، می رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان ، یکی از خلبانان به دیگری می گوید : باب ، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه !!! 

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قريش كه آنجا بودند، چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص ‍ كيست ؟

گفتند: پيشواى عراقيها (شيعيان ) است .

يكى از آنان گفت : خوب است كسى را بفرستيم تا از ايشان سؤ الى بكند. سپس جوانى از آنان خدمت امام عليه السلام آمد و پرسيد:

- آقا! كدام گناه از همه بزرگتر است ؟

امام عليه السلام فرمود: شرابخوارى .

جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاى خود گزارش داد. بار ديگر او را فرستادند. جوان همين سوال را تكرار كرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخوارى ! زيرا شراب ، شرابخوار را به زنا، دزدى و آدم كشى وادار مى كند و باعث شرك و كفر به خدا مى گردد. شرابخوار كارهايى را انجام مى دهد كه از همه گناهان بزرگتر است  

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: …
خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن.
پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا... اسم رستوران چي بود؟»
پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي دارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟!!!» 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی پیامبر (ص ) با یاران و اصحاب نشسته بودند پیامبر رو به آنان کردو
فرمود:هرکدام از شما بتواند همینجا در حضور همه دورکعت نمازبا توجه و 
خالص بخواند در حالی که همه توجه اش به خدا باشد و فکر دنیا وغیره از 
ذهنش نگذرد یکی از این دو شترم را به او می بخشم .آیا کسی هست ؟ 
اصحاب هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کس داوطلب نشد و هیچ کدام در 
خود نمی دیدند چون میدانستند که پیامبرآگاه به غیب است و ضمیر آنان را 
می بیند ناگاه صدایی سکوت حاکم بر جمع را شکست و گفت من میتوانم! 
در میان بهت اصحاب پیامبر فرمود علی جان نزدیکتر بیا آری این صدای علی 
 بود که پیامبر در وصفش فرمود یا علی به من کرامتی عطا نکرده اند مگر همان کرامت را به تو هم بخشیدند پیامبر به علی فرمود : شروع کن علی 
(ع) به نماز ایستاد در حضور پیامبرو اصحاب و وقتی در سلام نماز بود جبرئیل 
به پیامبر نازل شد و عرض کرد خداوند میفرماید شتر را به علی بده پیامبر 
فرمود: نه علی در تشهد از ذهنش گذشت که کدام شتر چاقتر و سنگین تر 
است باید آن را از پیامبر بگیرم جبرئیل بازگشت و اینبار با چشم گریان بر پیامبر 
نازل شد و عرض کرد خداوند فرمود : ای رسول ما هردو شتر را به علی بده . 
علی در تشهد از ذهنش گذشت که کدام شتر چاقتر است آن را از پیامبر 
بگیرم تا بتوانم چند فقیر و یتیم بیشتر را اطعام کنم علی نه به خودش و نه به 
دنیا و نه به مال دنیا بلکه به ما و به دستگیری از بندگان ما برای رضای ما 
فکر کرد پیامبر(ص) شترها رو به علی(ع) داد و فرمود : چی بگم در حق 
کسی که خدا اینگونه توصیفش می کنه ! 
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود قلبش شکسته بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته .مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد و دخترک جواب داد : البته من عاشق دستپخت شما هستم . مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت : اه ... حالم را به هم می زنه . مادر تخم مرغ خام به او پییشنهاد کرد دختر گفت : از بوش متنفرم . این بار مادر رو به او کرده پرسید : با کمی آرد چطوری و دختر پاسخ داد که ا ز همه آنها بدش می آد . مادر با چهره ای مهربان و مبین رو به دخترش گفت : بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی که آن ها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت . خداوند نیز این چنین عمل می کند ما خیلی وقت ها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیت ها ( برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است ) و منتهی به خیر می شوند باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند . مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند پرودگار هستی با این که میتواند در هر جایی از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو فقط باید صبور باشی و این مراحل را به خوبی طی کنی . 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

امروز بعد از حدود يك ماه براي اولين بار توانستم قلمي دست بگيرم و خاطره آن روز مصيبت‌بار را بنويسم. داستان از اين قرار بود كه داخل خودروي پيكان مسافركش از بزرگراه همت به سمت غرب در حال حركت بوديم. همه چيز خوب و عالي بود. هوا بهاري و خورشيد در سينه آسمان آبي و ترافيك هم به قول همان خانم داخل راديو زيبا و در حال حركت بود تا اين‌كه بغل دستي من به خودروي پژويي كه داشت بين ساير خودروها لايي مي‌كشيد اشاره كرد و گفت: «عجب دست فرموني داره!» كه‌ اي كاش زبانش را مار مي‌گزيد و اين حرف را نمي‌زد. بعد از آن بود كه پرواز با پيكان را تجربه كرديم! و فهميديم پرواز كردن كار ساده‌اي است اما فرود آمدن سخت دشوار است! خلاصه آقاي راننده كه به غيرتش برخورده بود گفت: «جون شما الان سوكسش! مي‌كنم» و ما هر چقدر سعي كرديم او را از سوسك كردن آن راننده بيچاره منصرف كنيم فايده‌اي نداشت كه نداشت. مدام زير لب زمزمه مي‌كرد: «الان دست فرموني نشونتون بدم كه تا عمر دارين فراموش نكنين» چقدر هم راست مي‌گفت، واقعا من يكي تا آخر عمرم فراموش نمي‌كنم، البته پرواز با پيكان چيز ساده‌اي نيست كه براحتي بتوان فراموش كرد. همه چيز داشت بخير مي‌گذشت تا رسيديم به قسمت فرود پيكان در اتوبان. عرض كردم كه فرود كار سختي است آن هم روي گارد ريل وسط اتوبان ! 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6782
بازدید دیروز : 5986
بازدید هفته : 6782
بازدید ماه : 29132
بازدید کل : 424232
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس