عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ حکايت است که پادشاهي از وزيرخدا پرستش پرسيد : سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند. مترو درون شهری ساعت ۷ صبح همه خوابن و آویزونن به دستگیره ها. یه پسره تو (منصور دوانيقى ) كه بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسيد امام كاظم عليه السلام را امر كرد كه در مجلس روز عيد بنشيند و مردم براى تبريك بيايند و هداياى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها را قبول كند. پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست ..... يهودى و زرتشتى مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟ چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد. چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. در ايامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد. بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد. مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد. سيره امام سجاد عليه السلام يكى از اقوام امام سجاد عليه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد. حضرت در جواب او چيزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنيديد آنچه را كه اين شخص گفت الان دوست دارم كه با من بياييد و برويم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنويد. هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم. هواپیمایی در حال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابراین یک نفر باید فداکاری می کرد. یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم. با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. هوا تاریک بود. باران میبارید. باد تندی میوزید. سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین میبرد. از شدت سرما بدنم میلرزید. دندانهایم به هم میخوردند. در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود. به هر سو نگاه میکردم جز کوچههای تاریک، هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم. در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود. مردی مرد و به جهنم رفت. دیو جهنم او در محل ورود دید و گفت: اینجا سه اتاق وجود دارد. شما می*توانید هر کدام را که می*خواهید انتخاب کنید و تا ابد در آن زندگی کنید. در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد. پسرك با دسته گل.های رز قرمز رنگ در میان خودروهای متوقف پشت چراغ.قرمز حركت می كرد، 12 ساله به نظر می.رسید، كنار پنجره بسته خودروها می.ایستاد و گل.هایش را نشان می.داد. شاید راننده.ای، خیال خرید شاخه گلی كند ولی هوا سردتر از آن بود كه فكر خرید گل در ذهن كسی مانده یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد. رنج شیطان وقتی یازده ساله بودم،به بیسبال علاقه ی بسیاری داشتم.به مسابقات بیسبال گوش می دادم و آنها را از تلویزیون تماشا می کردم.کتاب هایی که می خواندم در مورد بیسبال بود.کارت های بیسبال کلیسا را می گرفتم و تمام خیالپردازی هایم در مورد بیسبال بود. مغز الکترونیکی شهيد دستغيب عليه الرحمه در تفسير سوره يونس صفحه 221 : در ۱۸ ژوئن به تماشای مسابقه ی بیسبال برادر کوچک ترم رفتم.من همیشه این کار را می کردم.در آن زمان کوری ۱۲ ساله بود و دو سال بود که بیسبال بازی می کرد.وقتی دیدم او خودش را گرم می کند تا توپ بعدی را بزند،تصمیم گرفتم کمی نصیحتش کنم.اما وقتی نزدیکش شدم،فقط به او گفتم:«دوستت دارم.» |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |