عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| |||||
|
باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم. گفتی : بنویسید آب ... همه نوشتیم ... گفتی : بنویسید بابا آمد ...همه .... همه نوشتند به جز من ! یادت می آید خانم معلم ؟؟! همه نوشتند بابا آمد اما من نوشتم بابا رفت ... همیشه از همان اول که اسم بابا می آمد بغضم می ترکید و گریه می کردم . مثل روزی که تو دیکته می گفتی و من نبود بابا را آه می کشیدم . خانم یادت می آید وقتی بغلم کردی چقدر اشک ریختم ؟! یادت می آید گفتی : نباید گریه کنی چون بابا ناراحت می شود ؟! من هم قول دادم که هر وقت اسم بابا آمد انقدر گریه نکنم .. خانم معلم اجازه ؟! می شود یک چیزی بگویم ؟؟ راستش می خواستم اعتراف کنم ... خواستم بگویم من به قولم وفا نکردم. آخر می دانید سخت است اسم بابا بیاید و من دلتنگ نشوم . سخت است اسم بابا بیاید و چشمانم بارانی نشود ... خانم معلم هنوزم که هنوز است بعد از 23 سال هر وقت اسم بابا می آید مثل روزهای کلاس اولم که تو دیکته "بابا آمد" را می گفتی ، گریه ام می گیرد . هنوزم که هنوز است هر وقت بابای زهرا و سارا و مرضیه را می بینم گریه ام می گیرد !! بین خودمان باشد اما من دلم بابا می خواهد . بزرگ شده ام قبول اما بدون بابا بزرگ شدنسخت است درست مثل درس غذای لذیذ آخر کتاب که هیچ وقت یاد نگرفتمش ... یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند
این داستان واقعی است....حتما بخوانید در تاریخ ۲۰ مهرماه سال ۶۵ جوانی به نام امین ، نامه ای برای مجله ی زن روز می نویسد و داستان عجیب زندگی خود را بازگو می کند:
نامه ی اول: پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم. پدرو مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را خارج از منزل سپری می کنند. انقدر مشغله ی کاری شان زیاد است که اصلا از خودشان نمی پرسند تنها فرزندشان ( من ) کجا هستم ؟ چکار می کنم ؟ با چه کسی رفت و امد دارم؟... تنها کاری که آنها برایم کردند این بود که برای رفع مشکل تنهایی ام در خانه ، دختر خاله ام ( که همسن خودم میباشد ) را به سرپرستی پذیرفتند ، تا تنهایی ام را پر کند. غافل از اینکه این آغاز مشکلات من بود. یکسال است که دختر خاله ام به خانه ی ما آمده و مدام با پوشیدن لباسهای نیمه برهنه و آرایش های هوس برانگیز و ترفندهای شیطانی ، از من تقاضای همبستر شدن با خود را می کند. اما به لطف خدا من تا به حال اسیر این هوسبازیهایش نشده ام و بر خلاف پدر و مادرم که می دانم مثل دختر خاله ام اهل هوسبازی هستند ، دامن خود را به گناه آلوده نکرده ام. شما را به خدا کمکم کنید. چطور می توانم جواب حرفهای چرب و نرم دختر خاله ام را بدم؟ بارها او را نصیحت کرده ام ، اما گوشش بدهکار نیست. می دانم که اگر موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنم ، انها نیز از دختر خاله ام حمایت می کنند. می دانم که زیبایی ام باعث می شود که دختر خاله ام هوس بیشتری به من پیدا کند. اگر موهای طلایی و چهره ی زیبا نداشتم شاید اینطور نمیشد.من نمی خواهم تسلیم شوم ، نمی خواهم گناه کنم. ای کاش زیبا نبودم ، ای کاش در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و چهره ی زشتی داشتم تا چنین اتفاقی برایم نمی افتاد. کمکم کنید که او را هدایت کنم ، کمکم کنید به گناه نیفتم ... با تشکر ، برادرتان امین ۲۰ مهرماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۷:۳۰ نامه ی دوم: امین در تاریخ ۱ دی ماه ۱۳۶۵ نامه ی دوم خود را به مجله ی زن روز ارسال می کند : مسئولین مجله زن روز ، سلام! مدتهاست که منتظر جواب شما هستم ، اما هنوز نامه ای از شما دریافت نکرده ام. قضیه ی جالبی برایم اتفاق افتاده که خدمتتان بازگو می کنم: حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه نوشتم و در مورد هوسبازی های دختر خاله ام توضیح دادم ، شبیدر خواب مردی سبز پوش را دیدم که به من گفت: امین جان! وقت ان رسیده که به دانشگاه اصلی بروی ، وقت را تلف نکن... تعبیر خواب را از روحانی مسجدمان پرسیدم و گفتند: دانشگاه اصلی همان جبهه است. الان که دارم این نامه را برایتان می نویسم عازم جبهه هستم. شاید لایق شهادت گردم و تا آمدن جوابتان به سوی معبودم پر کشیده باشم ، برای همین آدرس مدیر دبیرستانمان را میدهم که اگر جواب نامه ام را فرستادید و من در این دنیا نبودم ، به شما خبر شهادتم را بدهد. اگر هم که زنده بودم ، خودم جواب خواهم داد... خداحافظ و التماس دعا برادرتان امین ۱ دی ماه ۱۳۶۵ امین چهار روز بعد از نوشتن نامه ی دوم ، در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید... مادر گفت : نرو، بمان ! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد . . . پسر گفت :
هر چه تو بگویی اما فقط یك سوال !
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا. . .؟
مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد . . . ![]()
بخشی از وصیت نامه شهدای گرانقدر در مورد حجاب چه زیبا ، حضرت امام خمینی در مورد وصیت نامه شهدا بیان می کند: « این وصیت نامه ها انسان را میلرزاند و بیدار میكند» حال به گوشه ای از وصیت نامه های شهدا در مورد حجاب نقل می کنیم: شهید عبدالله محمودى « و تو ا ى خواهر دینى ام: چادر سیاهى كه تو را احاطه كرده است ازخون سرخ من كوبندهتر است.» سردار شهید رحیم آنجفى « خواهرم: محجوب باش و باتقوا، كه شمایید كه دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان مى كُشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بینى و دشمن تو را نمى بیند.» شهید محمد كریم غفرانى « حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست.» شهید حمید رضا نظام « خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل كم است نهفته باش و همیشه گلباش.» شهید سید محمد تقى میرغفوریان «از تمامى خواهرانم مى خواهم كه حجاب ، این لباس رزم را حافظ باشند.» طلبه شهید محمد جواد نوبختى «خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت كن.» شهید صادق مهدى پور «یك دختر نجیب باید باحجاب باشد.» شهید بهرام یادگارى « خواهرم: حجاب تو مشت محكمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مى زند.» شهیدابوالفضل سنگتراشان «تو اى خواهرم... حجاب تو كوبندهتر از خون سرخ من است.» شهید حمید رستمى «به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مى دهم كه ، حجاب را حجابرا ، حجاب را ، رعایت كنید.» « شهید على اصغر پور فرح آبادى خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بى اعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.» شهید على رضائیان «شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوىمعنویت و صفا مى كشاند.» شهید على روحى نجفى) «از خواهران گرامى خواهشمندم كه حجاب خود را حفظ كنند ، زیرا كه حجاب خون بهاى شهیدان است.» شهید غلامرضا عسگرى «مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداكارى شما رشد پیدا كردم.» شهید محمد حسن جعفرزاده « اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو مى ترسد تا سرخى خون من.» شهید محمد على فرزانه « خواهرم: زینبگونه حجابت را كه كوبنده تر از خون من است حفظ كن.» رییس جمهور شهید محمد على رجایى « خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ مى كنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند.» "لوكاگائتاني لاواتلي "لوکا گائتانی لاواتلی فرزند یکی از بزرگترین و معروفترین تولید کنندگان شراب در ایتالیا که به معروف (سلطان شراب) است بود. پدر وی مالک کارخانه بزرگ و قدیمی تولید مشروبات الکلی به نام مونتالچینو می باشد. ماجرای اسلام آوردن لوکا لوکا از زمان کودکی از دوستان ادواردو بود. وی در سال 1988 به همراه ادواردو آنیلی به ایران آمد. در این سفر ادواردو به “قدیری ابیانه” گفت که با لوکا در مورد اسلام صحبت کرده و او را تا مرز اسلام آورده است اما نتوانسته است او را مسلمان کند اما بر این باور بود که یک هل برای اسلام آوردن او کافی بود و از قدیری می خواهد که با لوکا صحبت کند. قدیری ابیانه نیز به مدت حدود دو ساعت با لوکا در هتل آزادی (اوین) به تنهایی صحبت می کند. جلسه ای که منجر به اسلام آوردن وی و پذیرش تشیع می شود سپس به اتفاق هم به منزل حضرت آیت الله سید علی گلپایگانی واقع در یوسف آباد می روند و آنجا مراسم تشرف لوکا به تشیع برگزار می گردد لوکا ناچار بود بین ثروت و عقیده یکی را انتخاب کند و او نیز مثل ادواردو، عقیده را برگزیده بود دکتر قدیری ابیانه می گوید در ملاقاتی در هتل آزادی تهران با او داشتم به این نتیجه رسیدم که او در کلیات اسلام مشکلی ندارد، اما عاملی باعث میشود که از پذیرش اسلام امتناع کند. با شناختی که از تبلیغات ایتالیا در مورد اسلام و حجاب و وضعیت زن در اسلام داشتم، متوجه شدم مشکل او فلسفه حجاب در اسلام است. وی افزود: لذا در این مورد با او صحبت کرده و فلسفه حجاب در اسلام و قوانین در مورد زن را تشریح کردم. این مسئله برای لوکا که از خانوه ای بود که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی به ثروت افسانهای دست یافته بود، بسیار جذاب بود و بلافاصله مسلمان و شیعه شد وی از بیم فشارها و تهدیدات صهیونیستها اسلام آوردن خویش را پنهان نمود، زیرا با تجربه شهید ادواردو آشنا شده بود دوستان ایرانی لوکا میگویند در سفری که سالها قبل بعد از اسلام آوردن لوکا به ایتالیا داشتهاند به منزل او رفته بودند و مشاهده کردهاند که لوکا عکس امام خمینی را در اطاق خود نصب کرده است ادواردو را به شهادت رسانده و جسد او را در زیر پلی قرار داده و خودکشی وانمود کردند، و همین طریق برای قتل لوکا به کار گرفته شده است در حالی که پلکان مسیر رفتن به زیر پل به خون لوکا آغشته بوده جسد او در زیر پل پیدا شده و علیرغم برداشت های اولیه در مورد قتل او دستهایی تلاش می کنند آن را خود کشی جلوه دهند یکی از تاکتیکهای صهیونیستها برای تمرکز ثروت ازدواج با افراد بسیار ثروتمند است تا از این طریق ثروت به فرزندان یهودیزاده برسد، اما توطئه در اینجا ختم نمیشود بلکه مرگ و میر در خانوادهای که یکی از آنها با زنی یهودی ازدواج کرده است، شروع میشود. به نحوی که سهم ارث وارثین یهودی افزایش یابد. این همان بلایی است که بر سر خانواده ادواردو نازل شد و ظاهراً خانواده گائتانی نیز احتمالاً دچار آن شده است روح این شهیدان با اخلاص که در راه خدا از دنیا گذشتن شاد یک روز برادرم (( رضا )) از جبهه به زابل آمده بود . تعریف می کرد که وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگر ها مستقر شدیم . دوستم به من گفت : (( رضا بیا با هم بریم وضو بگیریم که وقت نماز وضو داشته باشیم .)) گفتم : (( فعلا خسته ام ، بعدا وضو می گیرم .)) دوستم به من اصرار زیادی کرد . گفتم (( باشد )) به همراه او از سنگر بیرون آمدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد به عقب که برگشتیم دیدیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است. خاطره ای از یک فرمانده محبوب شهید عزت الله شمگانی ازاستان شهید پرور اصفهان به سیستان وبلوچستان اعزام شده بود و در زمانی که فرماندهی سپاه استان بعهده برادرحاج محمود اشجع و پس از آن بعهده برادر جعفر شاهپور زاده بود شهید شمگانی فرماندهی عملیات سپاه را بعهده داشت. این شهید فردی قاطع و عین حال خونگرم و مهربان بود و در بین پاسداران محبوبیت خاصی داشت محبوبیت وی ناشی از افتادگی و خاکسار بودن این عزیز بود هرگز بخاطر مسئولیتی که داشت مغرور نمی شد و در انجام امورات سپاه پیشقدم می شد خاطره جالبی که از رفتار ایشان در ذهنم بجای مانده این است که هر روز نظافت داخل ساختمان سپاه توسط پاسداران انجام می شد بیاد دارم که این شهید عزیز در امر نظافت نیز پیشقدم می شد و بیاد دارم که او یک تی دست میگرفت و کف راهرو را تی می کشید . آری فرماندهان شهید ما این گونه رفتار میکردند که محبوب می شدند و هیچگاه خاطرات آنها از ذهن پاک نمی شود. خاطره دیگری که از ایشان بیاد دارم این است که این شهید در دفاع از انقلاب هیچگاه درنگ نمی کرد و با شهامت و شجاعانه به استقبال خطر میرفت در سال 59 وضعیت امنیت کردستان مطلوب نبود وجهت برقراری امنیت نیازمبرم به نیروی رزمنده باتجربه بود بر همین اساس شهید شمگانی احساس مسئولیت کرده و از فرماندهی سپاه ( برادر کبکانیان) درخواست نمود تا او را به کردستان اعزام نمایند ، اگر چه منطقه سیستان و بلوچستان بلحاظ امنیت نیاز به رزمنده داشت ولی با اصرار فراوان شهید ، فرماندهی با اعزم شهید شمگانی موافقت نمود و شهید شمگانی با یک گروه از پاسداران سپاه سیستان و بلوچستان به کردستان اعزام و در منطقه دیواندره کردستان مستقر و فعالیت خود را آغاز و در همان روزهای بدو ورود با یک گروه از افراد ضد انقلاب درگیر و انها را به هلاکت رسانده بودند که خبر این موضوع به سپاه سیستان و بلوچستان رسید و رزمندگان خوشحال بودند که شهید شمگانی درکردستان با اقتدار برخورد کرده است شهید شمگانی پس از مدتی حضور در کردستان و برقراری امنیت ، همراه با گروه اعزامی ، به سیستان و بلوچستان بازگشت و رزمندگان سپاه بخاطر بازگشت مقتدرانه اش بسیار خوشحال بودند.
روحش شاد
![]() وصیت نامه شهید حسن آقاپرست «اللهم الرزقنا شهادة في سبيلك تحت رايت نبيك و ولايتي علي بن ابيطالب (ع)» اين بنده حقير متذكر ميشوم كه هر چه آقايي و عزت است در خدمتگزاري درگاه اين اوصياء و برگزيدگان الهي است. تا توان داريد در راه خدمتگزاري به اين اولياء الله كوتاهي نكنيد، كه خود آنها بزرگواري دارند و پاداش بيش از حد ميدهند. خاطرات همسر یوسف اللهیاری – جانباز 65%
حرفهای او آرامم میکند... جانبازی بالای 65 درصد است که مغز و جمجمهاش از وسط شکافته شده است، بارها و بارها زیر تیغ جراحان قرار گرفته است، دیدش محدود است و به چند متر بیشتر نمیرسد. ولی با این وجود هنوز هم ذرهای از اهدافی که برای انقلاب و اسلام داشته است، کم نشده است. عکسی که 30 سال قبل در عید نوروز گرفته شده است. عملیات فتح المبین ، درست در ایامِ نوروز سال 1361آغاز شد و در تمام مدتی که مردم در تعطیلات نوروزی به سر می بردند در جبهه های جنوب جریان داشت. رزمندگان اسلام ، با تقدیم جان های تابناکِ فراوانی ، موفق شدند قبل از پایان تعطیلات نوروزی ، عملیات را با پیروزی کامل به اتمام برسانند و نتایج آن را به عنوان عیدی سال 1361 به ملت ایران تقدیم نمایند. تصویری که مشاهده می کنید ، در حدفاصل چهارم تا دهم فروردین ماه 1361 ، طی مرحله ی دوم عملیات فتح المبین ، توسط بسیجی هنرمند «مهرزاد ارشدی» برداشته شده است. محل عکس برداری ، دشت «رقابیه» ، واقع در منطقه ی عمومی «شوش» می باشد. رزمنده ی بر خاک افتاده ، احتمالا یک کمک تیربارچی بوده است. شادی روح شهدا صلوات.
کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی به حرم تکیه نهی روی به عالم بنمایی خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت چه دعایی بکنم یوسف زهرا تو دعایی كربلاي 8 هم از راه مي رسيد كه مثل هميشه خود ر ا به جبهه رساند. ولي اين بار سر از پا نمي شناخت. با اين كه كوه هاي سر به فلك كشيده غرب و رمل هاي پا گير و دشت هاي وسيع جنوب بارها حضور او را به ياد داشتند، اما احساس كرده بود كه اين بار هنگام ملاقات با خداست. خودش گفته بود: «در عالم رويا شخصي را ديدم كه در كوچه ها قدم مي زد و هر كس كه مي خواست به كربلا مشرف شود، عضوي از بدن خود را به او مي داد، من جلو رفتم و گردي بالاي سر خود را در اختيار او گذاردم، او بريد و با خودش برد و من با خوشحالي برگشتم! از آخرین تصاویر ربیع آماده برای عملیات دیگر دیر شده بود. میخواست برود. خیلی عجله داشت. با همه روبوسی کرد و وداع. بغض گلویم را میفشرد. نمیتوانستم لب بگشایم و چیزی بگویم. خیلی به خودم فشار آوردم. دستش را که جلو آورد، در دستانم فشردم، صورت بر صورتش نهادم و روی چون ماهش را بوسهباران کردم. اشک امانم نداد و سرازیر شد. شانههایمان خیس شد از گریه. آن شب بچهها، هرکدام در گوشهای نشسته بودند. از شهدا میگفتند. بیش تر از همه از ربیع صحبت بود. از خندههایش، از شوخیهایش و از شجاعتش. آنها که دیده بودند از کاری که کرده بود تعریف میکردند. آن لحظه را میگفتند که در یک آن، زمین و زمان شد آتش. ناگهان بهیاد نوشته افتادم. سریع دست در جیب بردم. کسی حواسش به من نبود. خیلی با احترام و تقدس، کاغذ تاشده را بیرون آوردم. باز کردم. آنچه که دیدم، خیلی برایم عجیب آمد. این بود همهی خواسته یک رزمنده، لحظاتی قبل از شهادت: به حاج ... ( حفظه المولی) عضو اطلا عات عملیات لشکر25 کربلا
خاطرات شنیدنی شهید حاج ابراهیم همت هر وقت با او از ازدواج صحبت ميكردیم لبخند ميزد و ميگفت: "من همسری ميخواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فكر ميكردیم شوخی ميكند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین ميخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه ميگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
یاد و خاطره شهدای انقلاب و هشت دفاع مقدس گرامی باد
دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . .
شادی روح شهدا صلوات چند قدمی آب پشت خاکریز نشسته بودیم ، اونهائیکه فاو بودند کانال پمپاژ آب را می دونند کجاست! (نزدیک موقعیت شهید پیکری ، پست امداد لشکر امام حسین (ع) ) . یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ پلاك شناسايي او «يا حسين» بود ... ![]() شهید محمد اصغریخواه، فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان بود که در نهم فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ده به شهادت رسید. همسرش در خاطراتی که از این شهید بیان میکند، آورده است: توی صحبتهای مقدماتی قبل از ازدواج، قول پنج سال زندگی رو بیشتر به من نداده بود. اواخر که به شش سال رسیده بود، به رُخ میکشید و میگفت: «خلف وعده کردم (کول دار بون آغوز پیداودی) یعنی زیر درختی بیثمر، گردو پیدا کردی!» ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای «سجاد و سوده» است که یقیناً در حال حاضر به یک زن و مرد کامل تبدیل شدهاند. حضور پدر در صحنههای نبرد باعث شده بود که کودکان دلشان برای بابا بیشتر تنگ بشود و برایش نامه بنویسند. این خطوط سطرهایی از نامه “آقا سجاد” به پدرش است که با دستخط خود آن را نوشته است. یکی از همرزمان شهید اصغریخواه میگوید: «برای اولین بار بود که پسرش برایش نامه نوشته بود. با افتخار نامه را میخواند و به ماها که مجرد بودیم، میگفت: «شماها چه می دونید متأهل بودن یعنی چی؟ ببینید پسرم برام چی نوشته؟!» او چندین بار نامه را خواند و گریه کرد.» متن نامه سجاد به پدرش: به نام خدا خدمت پدر بزرگوارم سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد. بابا جان من و سوده دلمان برایت تنگ شده است. زودتر دشمنان را بکش و پیش ما بیا و ما را بیرون ببر؛ زیرا از وقتی که شما به جبهه رفتید مامان ما را هیچ جا نبرده. من همیشه به مدرسه و سوده به کودکستان میرود. ما همیشه سفارش شما را به یاد میآوریم. بابا جان من به شما قول میدهم که پسر خوبی و مانند شما دلیر باشم و نمرات خوب بگیرم. خدا نگهدار شما، پسرت سجاد
به یاد کسانی که سلامتی شان را برای آزادی ما دادند.
بعضی زن های همسایه حرصشون در آمده بود! می گفتند این ابراهیم خیلی خودشو می گیره!
نگو وقتی از کوچه رد میشه و می بینه خانم ها سر کوچه هستن سرشو می ندازه پایین تا نگاهش به آنها نیفته.
خواهر ابراهیم هم بهشون گفته بود: ابراهیم بین خودش و نامحرم یک خط قرمز کشیده.
**
یک بار هم که ابراهیم با همسرش کنار خیابون ایستاده بوده یک زن بدحجاب رو کنار باجه تلفن می بینه.
همسرش میگه : دیدم ابراهیم صورتش سرخ شد و گفت: خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه های خلاف شرعی را توی این مملکت ببینیم.
مبادا به خاطر اینجور آدم ها به ما هم غضب کنی و بلاهای خودت را روی سرمون نازل کنی
دلنوشته نویسنده
شهدا ما از کم کاری و بی توجهی خودمون شرمنده ایم.این جوانان همه لایق بهشتند و به خاطر بی توجهی بعضی به این وضعیت افتاده اند.البته از حق نگذریم بعضی از جوانان لیاقت بهشتی بودن رو با خودشون نگه داشتند.خوشا به حالشان.
قسمتی از وصیت نامه شهید نورعلی رئیسی هدفي كه مرا وادار به جبهه آمدن نمود ، ياري دادن به دين خدا و لبيك گفتن به كمك خواهي حسيني بود كه هزار و چهارصد سال پيش فرياد برآورد:«هـل من ناصـر ينصـرني» كه اين پيام در اين زمان از لسان فرزند او ، امام به گوشم رسيد و با جان ودل به آن پاسخ مثبت دادم و خدايا تو گواه باش كه هر چه در توان داشتم ، از براي دين دريغ نورزيد شهيد مرتضي ياغچيان درتيرماه سال ۱۳۳۵ به دنيا آمد. در كودكي علاوه بر تحصيل به مجالسعزاداري و قرآن نيز ميرفت. دوران ابتدايي را در مدرسه "ناصرخسرو" تبريز گذراند دوران راهنمايي در مدرسه نجات سپري شد. در سال ۱۳۵۶ موفق به دريافت مدرك ديپلم در رشته مدلسازي از هنرستان صنعتي تبريز شد. براي طي دوره سربازي به حوزه نظام وظيفه معرفي شد. توسل وصیت نامه شهید رضا کعبه زاده بسم الله الرحمن الرحیم لبخند آخر |
|
|||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |